loading...
آموزشى سرگرمى عكس
آخرین ارسال های انجمن
عنوان پاسخ بازدید توسط
مردان از همسر خود چه می خواهند؟ 0 323 bahar
داستان آموزنده دزد باورها 0 188 bahar
اس ام اس خنده دار برای تجدید روحیه 0 208 bahar
پیامک‌های عاشقانه 0 177 bahar
اس ام اس سرکاری ماه رمضان 0 181 bahar
اس ام اس جوک و سرکاری 0 201 raha
بلفاریت یا ورم ملتحمه چیست؟ 0 187 raha
زنان از همسر خود چه می خواهند؟ 0 229 raha
داستان کوتاه و زیبای دریای دزد و قاتل! 0 166 raha
اس ام اس طنز خانه تکانی عید نوروز 0 172 raha
اس ام اس خنده دار تبریک تولد 0 173 romina
اس ام اس عاشقانه مخصوص روزای بارونی 0 183 romina
اس ام اس خنده دار و سرکاری جدید 0 184 romina
حسود باشيد اما شکاک نه 0 176 romina
داستان گاندی و لنگه کفش 0 157 romina
نشانه های دلزدگی زناشویی چیست 0 206 negin
داستان کوتاه جالب و آموزنده راهی آسان تر!! 0 193 negin
استفراغ چه زمانی خطرناک می‌شود؟ 0 165 negin
اس ام اس سرکاری و خنده دار عید فطر 0 186 negin
اس ام اس های خنده دار و طنز ضد دختر(1) 0 218 negin
اس ام اس روز عشق 0 172 kimiya
پیامک‌های مخصوص گرانی 0 191 kimiya
اس ام اس خنده دار و سرکاری تابستان 0 157 kimiya
اس ام اس های خنده دار و طنز ضد پسر 0 170 kimiya
داستان زیبای مرد کور 0 187 kimiya
على بازدید : 294 نظرات (0)



پادشاهی پس از اینكه بیمار شد گفت: «نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند»
تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست.
تنها یکی از مردان دانا گفت : که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند ، اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید ، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود .
شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد .
آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند . حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد . آن که ثروت داشت، بیمار بود .
آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت . یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند .
خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.
آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید.
« شکر خدا که کارم را تمام کرده ام . سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم و بخوابم ! چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟»
پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت . . .
برچسب ها علمى , پزشكى , جالب , جديد , داستان ,
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
مطالب آموزشى , سرگرمى , عكس و آهنگ
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 474
  • کل نظرات : 27
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 68
  • آی پی امروز : 61
  • آی پی دیروز : 70
  • بازدید امروز : 1,042
  • باردید دیروز : 99
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2,046
  • بازدید ماه : 5,123
  • بازدید سال : 32,279
  • بازدید کلی : 509,541